صحنه صحنه عجیبی بود!
سلام علیکم. بعضی از خاطرات هستند که تکراری نیستن اما سالهای سال بیادمون میمونن.صحنه ای که شاید یک بار دیده باشیم.صحنه هایی از دو دنیای متفاوت.لحظاتی که نه اینوری هستی نه اونوری.این خاطرات هیچ وقت فراموش نخواهد شد....راهرو بهداری پر از مجروح بود.راهرویی که دوطرف اون بچه هارو خوابونده بودن روی زمین.خواهران پرستار مدام به این طرف و اونطرف میرفتن و به مجروحین رسیدگی میکردن و قصدشون این بود که مجروحانی که تا مرز شهادت پیش رفتن رو احیا کنن..صحنه صحنه عجیبی بود.بدنهای چاک چاک...سرهای شکافته...دستهای قلم شده...بدنهای پاره پاره...اونجا جدال بین مرگ و زندگی و سرنوشت ماندن یا رفتن نمایان بود..فرشتگان نجات با لباسهای سفید خونی عاشقانه تلاش میکردن که هر مجروحی زنده بماند.تا دوباره فریاد عدالتخواهی او به گوش جهانیان برسد.و فریاد حق طلبی او بار دیگر در آسمان تنین انداز شود..در این صحنه ها اشک بود که جاری میشد.فریادهایی از سر درد رزمنده ها با کوهی از غصه و فراق به عرش خداوند میرسید..اینها صحنه هایی هستند که در عرض چند دقیقه از جلوی چشمانمان گذشت اما سالهاست که در خاطرمان مانده است...